چو خورشید بتان ویس دلارام


تن خود دید همچون مرغ در دام

به فندق مشک را از سیم بر کند


ز نرگس بر سمن گوهر پراگند

خروشان زان با دایه همی گفت


به زاری نیست در گیتی مرا جفت

ندانم زاری خود با که گویم


ندانمچارهء خویش از که جویم

بدین هنگام فریاد از که خواهم


ز بیداد جهان داد از که خواهم

به ویرو خویشتن را چون رسانم


ز موبد جان خود را چون رهانم

به چه روز و به چه طالع بزادم


که تا زادم به سختی اوفتادم

چرا من جان ندادم پیش قارن


ز پیش از آنکه دیدم کام دشمن

پدر مرد و برادر شد ز من دور


بماندم من چنین ناکام و رنجور

ز بدبختی چه بد دیدم ندانم


چه خواهم دید گر زین پس بمانم

از این بدتر چه باشد مر مرا بد


که ناکام اوفتم در دست موبد

چو بخروشم خروشم نشنود کس


نه در سختی مرا یاور بود کس

بوم تا من زیم حیران و رنجور


به کام دشمنان از دوستان دور

همی گفت آن صنم با دایه چونین


همی بارید بررخ سیل خونین

رسولی آمد از پیش شهنشاه


پیام آورد ازو نزدیک آن ماه

سخنهای به شیرینی چو شکر


ز نیکویی بدان رخسار در خور

صچنین دادش پیام از شاه شاهان


که دل خرسند کن ای ماه ماهانص

مزن پیلستکین دو دست بر روی


مکن از ماه تابان عنبورین موی

که نتوانی ز بند چرخ جستن


ز نقدیری که یزدان کرد رستی

نگر تا در دلت ناری گمانی


که کوشی با قصای آسمانی

اگر خواهد به من دادن ترا بخت


چه سود آید ترا از کوشش سخت

قصا رفت و قلم بنوشت فرمان


ترا جز صبر دیگر نیست درمان

من از بهر توایدر آمدستم


کجا در مهر تو بیدل شدستم

اگر باشی به نیکی مرمرا یار


ترا از من بر آید کام بسیار

کنم با تو به مهر امروز پیمان


کزین پس مان دو سر باشد یکی جان

همه کامی ز خشنودیت جویم


به فرمان تو گویم هر چه گویم

کلید گنجها پیش تو آرم


کم و بیشم به دست تو سپارم

صچنان دارم ترا با زر و زیور


که بر روی تورکس آردمه و خور

دل و جان مرا دارو تو باشی


شبستان مرا بانو تو باشی

ز کام تو بیاراید مرا کام


زنام تو بیفرزاید مرا نام

بدین پیمان کنم با تو یکی بند


درستیها به مهر و خط و سوگند

همی تا جان من باشد به تن در


ترا با جان خود دارم برابر